عاطفه های عاشقانه

نمی دانم ... .











دگر حتی زمانه بد شده با من



نه میخندد نه میسازد



فقط آرام میخواهد براندازد







نه میگوید نه می نامد



فقط آرام میخواهد بمیراند







نه شعر و شاعری مانده



نه عشق و عاشقی دیگر







همه در فکر این هستند که قلبی را بسوزانند



و از سوزاندن این دل سروری را به پا دارند







من اما گوشه ای غمگینو تنها چار زانو را بغل کردم



نمی دانم چرا کردم !







من اما سخت از دست خودم دلگیر و غمگینم



نمی دانم چرا هستم !







نمی دانم مگر این معرفت مردست در دنیا



نمی دانم ....







دگر از خود و از مردم و از این عابرین خسته بیزارم







دگر از این همه احساس تو خالی و تکراری چه بیزارم







دگر از این همه چشمی که ناپاک است بیزارم







دگر تنگ آمده سینم







دگر مسموم شد شعرم







دگر خشکیده شد جوهر میان دست و خودکارم







دگر آلوده شد مغز و هم افکارم







دگر حتی نمی خواهم که با تو راز بگشایم







دگر از روی زیبایت نگاهم را می اندازم







دگر از درد لبهایم که این دندان گزیدستش







نمی خواهم سخن گویم







تو اما شاد و سرخوش باز می پرسی !







که اشعارت چرا بوی گله دارد؟







و من هم با تبسم باز میگویم !؟







نمی دانم .... .

 

سروده سامان نامی



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

نوشته شده در دو شنبه 8 خرداد 1391برچسب:,ساعت 10:53 توسط تنها| |


Power By: LoxBlog.Com