عاطفه های عاشقانه

مهربان

بازهم ،

سبد معذرتم را بپذیر

آنقدر شاعرم ازتو که نمیدانم کی ،

واژه ات راهی شعرم شده است

لحظه ای گوش بکن ،

یک موذن مست است

آنقدر خوب اذان میگوید ،

گوئی او عکس خدا را دیده

خوش بحالش اما ؛

طرح زیبای خدا را گاهی ،

می توان در پس سیمای عزیزی جوئید



مهربان

دیر زمانی ست که من این مسئله را فهمیدم ؛

نوشته شده در یک شنبه 1 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 9:45 توسط تنها| |

 

نوشته شده در یک شنبه 1 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 9:43 توسط تنها| |

آفتاب را دوست دارم به خاطر پیراهنت روی طناب رخت
باران را اگر می بارد
،برچتر آبی توچون تو نماز خوانده ای
و
خداپرست شده ام .

نوشته شده در یک شنبه 1 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 9:37 توسط تنها| |

(فروغ فرخزاد)

نيمه شب در دل دهليز خموش



ضربه ائي افكند طنين



دل من چون دل گل هاي بهار



پر شد از شبنم لرزان يقين



گفتم اين اوست كه باز آمده است



جستم از جا و در آئينه گيج



بر خود افكندم با شوق نگاه



آه، لرزيد لبانم از عشق



تار شد چهره آئينه ز آه



شايد او وهمي را مي نگريست



گيسويم درهم و لب هايم خشك



شانه ام عريان در جامه خواب



ليك در ظلمت دهليز خموش



رهگذر هر دم مي كرد شتاب



نفسم ناگه در سينه گرفت



گوئي از پنجره ها روح نسيم



ديد اندوه من تنها را



ريخت بر گيسوي آشفته من



عطر سوزان اقاقي ها را



تند و بي تاب دويدم سوي در



ضربه پاها، در سينه من



چون طنين ني، در سينه دشت



ليك در ظلمت دهليز خموش



ضربه پاها، لغزيد و گذشت



باد آواز حزيني سر كرد

جواب

(سامان نامی)



نیمه شب در دل دهلیز خموش



سوی منزل گه یارم رفتم



دل من از سر دیدار فروغ



پر شد از چشمه ی جوشان امید



با خودش گفت دلم کو خواب است



ارزویی که بسی بر باد است



اه ترسید دلم از ان عشق



که مبادا رفته باشم از یادش



تار شد چهره ی من از ان اه



چشم من بر لب ان پنجره بود



شانه عریان او را دیدم



نفسم ناگه در سینه گرفت



بخیالم که کس جز من بود



لیک در ظلمت دهلیز خموش



اشک چشمان مرا تار نمود



و شتابان راه خود کج کردم



در دل ظلمت دهلیز خموش



همچو یک روح نسیم



من از او دور شدم



و همان گونه که من دور شدم



باد اواز حزینی سر کرد

نوشته شده در دو شنبه 25 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 18:7 توسط تنها| |

بگذر ز من ای آشنا

چون از تو من دیگر گذشتم

دیگر تو هم بیگانه شو

چون دیگران با سرگذشتم

میخواهم عشقت در دل بمیرد

میخواهم تا دیگر در سر یادت پایان گیرد

بگذر ز من ای آشنا

چون از تو من دیگر گذشتم

دیگر تو هم بیگانه شو

چون دیگران با سرگذشتم

هر عشقی میمیرد

خاموشی می گیرد

عشق تو نمی میرد

باور کن بعد از تو دیگری

در قلبم جایت را نمی گیرد

نوشته شده در دو شنبه 25 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 10:7 توسط تنها| |

 

خدايا! من فقط يه بنده ام، يكي مثل بقيه! چرا مرا با ايوب مقايسه ميكني؟
شباهتي بينمان ميبيني

 

 

 

تو يادت نيست ولي من خوب به خاطر دارم، كه براي
داشتنت دلي را به دريا زدم كه از آب واهمه داشت

 

 

 

روي دردهايم نشانه ميگذارم تا كه يادم بماند خداوند كجا دستهايم را گرفت

 

 

 

نوشته شده در دو شنبه 25 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 9:53 توسط تنها| |

 

پارسال بااو زیر باران راه میرفتم
امسال رفتنش رابا دیگری زیر اشکهای خودم دیدم
شاید بران پارسال اشکهای کس دیگری بود

 

 

دوباره بغض هایم را به ابرها داده ام
وقلبم راازنام تو پر کرده ام
باران که ببارد
صدای قلبم شنیدنیست....

 

 

,

ساعت 9:43 توسط تنها| |

 

باورم نیست که آن ساده تر از آب مرا آتش زد

 

 

اگر تو اشک بودی
هرگز بخاطر از دست دادنت گریه نمیکردم
افسوس افسوس
که مرا مانند ماهی شب عید
در رود سرنوشت رها کردی

 

 

نوشته شده در دو شنبه 25 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 9:42 توسط تنها| |

 

همیشه به من می گفت زندگی وحشتناک است ولی یادش رفته بود که به من می گفت تو زندگی من هستی روزی از روزها از او پرسیدم به چه اندازه مرا دوست داری گفت به اندازه خورشید در اسمان نگاهی به اسمان انداختم دیدم که هوا بارانی بود و خورشیدی در اسمان معلوم نبود شبی از شبها از او پرسیدم به چه اندازه مرا دوست داری گفت به اندازه ستاره های اسمان نگاهی به اسمان انداختم دیدم که هوا ابری بود وستاره ای در اسمان نبود خواستم برای از دست دادنش قطره ای اشک بریزم ولی حیف تمام اشکهایم را برای بدست اوردنش از دست داده بودم

 

 

نوشته شده در دو شنبه 25 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 9:32 توسط تنها| |

نمیدانم زندگی چیست؟؟ اگر زندگی شکستن سکوت است سالهاست که من سکوت را شکسته ام۰ اگر زندگی خروش جویبار است سالهاست که من در چشمه ی جوشان زندگی جوشیده ام اما این نکته را فراموش نمی کنم که زندگی بی وفاست زندگی به من آموخت که چگونه اشک بریزم اما اشکانم به من نیاموخت که چگونه زندگی کنم

نوشته شده در دو شنبه 25 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 9:30 توسط تنها| |

یه دختر كوری تو این دنیای نامرد زندگی میكرد .این دختره یه دوست پسری داشت كه عاشقه اون بود.دختره همیشه می گفت اگه من چشمامو داشتم و بینا بودم همیشه با اون می موندم یه روز یكی پیدا شد كه به اون دختر چشماشو بده. وقتی كه دختره بینا شد دید كه دوست پسرش كوره. بهش گفت من دیگه تو رو نمی خوام برو. پسره با ناراحتی رفت و یه لبخند تلخ بهش زد و گفت :مراقب چشمای من باش

نوشته شده در دو شنبه 25 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 8:53 توسط تنها| |

پسرک تند دوید



من پی او بودم



نه برای سیبم نه برای دختر



سیب من سمی بود



من از این ترسیدم



که پسر سیب مرا گاز زند



نه که این عشق در این کوچه ی باریک به پایان رسد



سالها رفتو من ان لحظه به خاطر دارم



که پسر با دل پر درد به راه دختر مینگریست



و همان دختر کوچک که تبسم بر لب



و گناه همه ی این موضوع با من پیر کهن بوده هنوز



سروده (سامان نامی)

نوشته شده در یک شنبه 24 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 19:4 توسط تنها| |

خداحافظ تنها بهانه زندگی ام...

ین شعرها دیگر برای هیچ‌کس نیست

نه! در دلم انگار جای هیچ‌کس نیست

 

 

آن‌قدر تنهایم که حتی دردهایم

 

دیگر شبیه دردهای هیچ‌کس نیست


 

حتی نفس‌های مرا از من گرفتند

 

من مرده‌ام در من هوای هیچ‌کس نیست


 
 

دنیای مرموزی‌ست ما باید بدانیم


که هیچ‌کس این‌جا برای هیچ‌کس نیست

 

باید خدا هم با خودش روراست باشد

 

وقتی که می‌داند خدای هیچ‌کس نیست

 

من می‌روم هرچند می‌دانم که دیگر

 


 

پشت سرم حتی دعای هیچ‌کس نیست

نوشته شده در دو شنبه 18 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 9:57 توسط تنها| |

کوک کن ساعت خویش...

 

كوك كن ساعتِ خویش !   

 

             اعتباری به خروسِ سحری ، نیست دگر

 

                          دیر خوابیده و برخاسـتنـش دشـوار است

 

 كوك كن ساعتِ خویش !

 

             كه مـؤذّن ، شبِ پیـش

 

                          دسته گل داده به آب

 

                                 . . . و در آغوش سحر رفته به خواب

 

 كوك كن ساعتِ خویش !

 

             شاطری نیست در این شهرِ بزرگ

 

                                       كه سحر برخیزد

 

                                    شاطران با مددِ آهن و جوشِ شیرین

 

                                                        دیر برمی خیزند

 

 كوك كن ساعتِ خویش !

 

                      كه سحر گاه كسی

 

                         بقچه در زیر بغل ، راهیِ حمّامی نیست

 

                             كه تو از لِخ لِخِ دمپایی و تك سرفه ی او برخیزی

 

 كوك كن ساعتِ خویش !

 

             رفتگر مُرده و این كوچه دگر

 

                          خالی از خِش خِشِ جارویِ شبِ رفتگر است

 

 كوك كن ساعتِ خویش !

 

             ماكیان ها همه مستِ خوابند

 

                          شهر هم . . .

 

                                 خوابِ اینترنتیِ عصرِ اتم می بیند

 

 كوك كن ساعتِ خویش !

 

             كه در این شهر ، دگر مستی نیست

 

                  كه تو وقتِ سحر ، آنگاه كه از میكده برمی گردد

 

                            از صدای سخن و زمزمه ی زیرِ لبش برخیزی

 

 كوك كن ساعتِ خویش !

 

             اعتباری به خروسِ سحری نیست دگر ،

                              و در این شهر سحرخیزی نیست

 

نوشته شده در دو شنبه 18 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 9:54 توسط تنها| |

یک دو سه...

....
يك...
دو....
سه....
چندين و چند
...
هر چقدر مي شمارم خوابم نمي برد
من اين ستاره هاي خيالي را
كه از سقف اتاقم
تا بينهايت خاطرات تو جاري است
....
يادش بخير
وقتي بودي
نيازي به شمردن ستاره ها نبود
اصلا يادم نيست
ستاره اي بود يا نبود
هر چه بود شيرين بود
حتي بي خوابي بدون شمردن ستاره ها

نوشته شده در دو شنبه 18 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 9:52 توسط تنها| |

آخرین حرف تو چیست؟

 

قصه از حنجره ایست که گره خورده به بغض

 

صحبت از خاطره ایست که نشسته لب حوض

 

یک طرف خاطره ها!

 

یک طرف پنجره ها!

 

در همه آوازها! حرف آخر زیباست!

 

آخرین حرف تو چیست که به آن تکیه کنم؟

حرف من دیدن پرواز تو در فرداهاست

نوشته شده در دو شنبه 18 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 9:49 توسط تنها| |

باور کن یکی هست که دوستت داره...

اخم می کنم

 

تا ببینی جدی شدم.

 

چرا اینگونه سراغم می آیی؟

 

من به تمنای گریه ات نیست،

 

که تا سال ها،

 

تا قرن ها،

 

تا پایان تلخی،

 

زیر این خاک سرد،

 

قصد خفتن کرده ام.

 

معرفتی مانده اگر

 

یا سر سوزن قلقلکی از بهار گذشته،

 

برای من،

لبخند بزن ،لبخند !!

نوشته شده در دو شنبه 18 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 9:43 توسط تنها| |

جواب شعر تو به من خندیدی

تقدیم به کسی که دوستش میدارم و نمیداند

 

 

 

تو به من خندیدی و نمی دانستی
  من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیم 

ادامه مطلب

نوشته شده در یک شنبه 3 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 15:17 توسط تنها| |


Power By: LoxBlog.Com